اربعین حسینی
هوای حادثه
حمیده رضایی
خورشید، رفته رفته رو به سیاهی گذاشته است. حادثه، استخوانهای تاریخ را خرد کرده است. ایستادهام و حادثه چون رودخانهای جوشان، از سرم گذشته است.
تشنه مینگرم. یاختههایم در عطش میسوزند. دریا دریا از انبوهی این تاریکی، خاک را رهایی نیست. با جانی بیتاب، هفتاد و دو خورشید را چهل غروب غمانگیز، پر پر نظاره کردهام. ظلمات، تندتر میوزد. بیمناک، چشم به صفحات تاریخ دوختهام. یاد خورشید را خاموشی از پی نخواهد بود. بوی مرگ از تکههای خاک میوزد.
چهل روز میگذرد؛ کرانه بیدریغ نور پیدا نیست.
سر بر دیوارههای فرو ریخته درونم گذاشتهام و هایهای میگریم.
سیاهی اندوه، مرا فرا گرفته است ـ سیاهپوش حادثه تلخ دیروزم ـ .
آسمان دیدگانم سخت بارانی است. ویرانتر از همیشه، هفتاد و دو ستاره خاموش را با نگاه داغدار خویش دنبال میکنم ـ هفتاد و دو یار فروزان ـ
چهل روز میگذرد و من هر روز و هر ساعت، بیابانهای جست و جو را با سر دویدهام؛ اما نیافتهام جز غم، جز اندوه، جز سرشاری از دردی این چنین.
بر ویرانههای درونم میبارم. این تاریخ است که بر سر میکوبد. هیاهوی اندوه، رهایم نمیکند.
چهل روز با پیراهنی از جنس حسرت، بیابانهای داغ و تفتیده را کاویدهام. کاروان نور را در کدام افق خونین، سر بریده بنگرم؟ خورشید، دور است و چشمهای خاکیام حقیر.
فرات، اندوه مالامال تاریخ است که میجوشد سالهای طولانی تا امروز.
چهل روز میگذرد و هنوز زمین، خاکسترنشین حادثهای است که گدازههایش، آسمانها را سوزانده است.
خیمههای سوخته، بهار را از نیمه راه پس زده است ـ کبوتران گر گرفته ـ
چهل روز میگذرد و همچنان هوای حادثه لبریز است.
اربعین عطشهای پرپر
محمد کاظم بدرالدین
کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته است از ماتمهای سرخ، از عطشهای پرپر شده.
این آتشیادها، چهل روز چون اسبان تاختهاند بر پیکر صبر آنان.
بازماندگانِ حادثه تیغ و تاول، رسیدهاند به نقطهای از آغاز؛ به نگاههای در خون شناور، به گلوهای بریده شده در دلِ تشنگیِ دشت.
کاروانِ اربعین، با خطبههای گریه، از شام رسوا برگشته است و تصاویر جراحت، در سوزندهترین بیان قاب میشود و در سوزندهترین بیابان.
بغل بغل شعله ریخته میشود در صحرا.
دوبیتیهای پرلهیب، سطح مصیبتزده دشت را گلگونتر میکند. اکنون چهل روز از آن سیل عطش، سپری شده است. قافلهای زخم خورده، وارد سرزمین چهلمین روز میشود.
اینان اربعین را با خود آوردهاند؛ با نقل خاطرات قطعه قطعه شده. دنیای ادب نیز گل و ستاره آورده است که به پای سربلندیشان بریزد.
سلام بر استواری غیرقابل ترسیم شما! سلام بر آن گامهای شکیباتان که جادههای دراز شام را خسته کرد!
هر سال، چشمان غمبار اربعین که میآید، اطراف ما پر میشود از هیئتهای مذهبی التماس و دسته دسته گلهای اشک.
هر سال اربعین، از لابهلای واژههای مذاب مداحان، دلهای آسمانی شما دیده میشود و علمهای ما از هوش میروند.
لباسهای مشکی تقویم، بوی قتلگاه میگیرند.
اربعین! به یاد روشنیِ شما شمعگونه میسوزیم و گریه سر میدهیم برای فاصلههای خود و زجرهای شما.
خوشا زندگی در این گریستن و مردنهای پیاپی!
خوشا گریستن برای داغهای زینب علیهاالسلام ، برای مصیبتهای سجاد علیهالسلام ، برای بیتابی بچههای آسمان!
سلام بر اربعین که عاشورایی دیگر از گریه را برای ما به راه میاندازد!
من برای گریستن، به آغوشت محتاجم
نزهت بادی
از پا افتادهام؛ از بس که کنار هر جنازه صدچاک زانو زدم و نشانی از تو ندیدم.
بعد از آن همه آوارگی و اسارت و در به دری، برایم رمقی نمانده که میان سر و تن از هم جدایت، سعی میان صفا و مروه کنم.
خودت را به من نشان بده، ای بینشانهترین!
روا مدار که زینب علیهاالسلام با این پای پر آبله و قامت خمیده، در میان کشتههای نینوا بچرخد و زمین بخورد و تو را نیابد.
با من باز گو، تو را چگونه بازشناسم ای غریبترین آشنا!
کجاست آن پیراهن کهنهای که به یادگار، از مادرمان بر تن کرده بودی؟
چرا جای بوسههای مادرم به خون نشسته و خاک غربت، بر تن آفتابخوردهات خزیده است؟
صدایم کن برادر!
من از همسایگی با درد و تازیانه میآیم و از جوار همشهریانی که سنگم زدند و ناسزایم گفتند. در کوفه، جایت خالی بود که چگونه با هلهله و خاکستر و اهانت به استقبال کاروان عزادارمان آمدند و در شام... همان بهتر که نبودی و ندیدی که آن خیزران که بر لب و دندان نازنین تو میخورد، چگونه بر جان نیمسوختهام شرر میزد و دل به خاکستر نشستهام را دوباره به آتش میکشاند. همان بهتر که نبودی و ندیدی آن سنگی که سر بریده تو را بر نیزه هدف گرفت، به خون پیشانی شکستهام رنگ یافت و آن دختر معصومت که به کنیزی خواسته شد و...
پس تو دیگر بر اندوه دلم، رنج جداییات را اضافه نکن و خودت را به من بنمایان!
نکند مرا نشناختهای که با من از سر آشنایی سخن نمیگویی؟
بگذار رد خون پیشانی شکستهام را پاک کنم و خاکستر کوچههای کوفه را از معجر نیمسوختهام بروبم!
برادرم! کبودی رخسارم را بهانه نکن که تو از سالها پیش، با طعم تلخ سیلی و تازیانه آشنا هستی؛ این قامت خمیده هم که به پای شکستگی قد مادرمان نمیرسد.
چرا خودت را از من دریغ میکنی؟
نکند از خواهرت رنجیدهای؟ دلتنگ دختر سه سالهات هستی که در خرابههای شام تنها ماند؟ داغ دلم را تازهتر نکن! بگذار این زخم کهنه، سربسته بماند؛ من خستهتر از آنم که بتوانم دوباره بر قصه غمانگیز دختر سه ساله و سر بریده، زار بگریم.
چشمم به خون نشست از دیدن آن تن کوچک پر از کبودی و سوختگی!
تو را به جان رقیه علیهاالسلام مرا دریاب! من برای یک دل سیر گریستن به آغوشت محتاجم!
پرچمت بر زمین نخواهد ماند
میثم امانی
چهل روز گذشت. نه اشکها در چشم دوام آوردند، نه حرفها بر زبان! روایت درد، آسان نیست. خاکهای بیابان میدانند که سیلی آفتاب یعنی چه؟
تشنگی را باید از ریگهای ساحل پرسید تا بگویند آب به چه میارزد؟
هم کوفه از سکوت پر بود و هم شام. تنگ راههای شام، انتظار کشیدند تا صدای قدمهای کسی بگذرد و دریغ! مسلمانان شهر بیگانهاند، غریبهاند با برادران خویش! حرفها فاسد شدهاند پشت میلههای زندان سینهها. دستی بیرون نمیآید که سلامی را پاسخ دهد. فریاد را از قاموس کوفه و شام ربودهاند. ارادهها را چپاول کردهاند. دستها را بریدهاند. به آدمها یاد دادهاند خم و راست شوند. کسی نمیداند شجاعت چیست و جوانمردی را با کدام قلم مینویسند؟ چهل روز گذشت؛ نه از آب خبری شد، نه بابا! آسایش از فراز سرمان پر کشیده بود. چشمهایمان به تاریکی خرابه عادت کرده بود. اشکهایمان را چهل روز است که نشستهایم! چهل روز است که از پا ننشستهایم. زنجیر بر دستهایمان نهادند و در میدانهای شهر گرداندند؛ غافل که چلچراغ را به دیار شب میبرند. خواب کودکانمان را آشفتند تا بر مصیبتمان بیفزایند؛ غافل که ما صبر را سالهاست میشناسیم؛ ما صبر را در خانه علی علیهالسلام آموختهایم.
از دشنه و دشنام کم نگذاشتند. از «گرد و خاک کردن» کم نگذاشتند تا حقیقت پاکیمان پوشیده شود؛ ولی چه باک! حقیقت، بینیاز از این گرد و خاک کردنهاست. حضرت دوست اگر با ماست، چه باک از این همه دشمنی! زبانها را دستور به سکوت دادند؛ ولی آنچه البته نمیپاید، سکوت است.
قلبها را نتوانستند باز دارند از اندوه.
مغزها را نتوانستند باز دارند از تأمل. خطبههای زین العابدین علیهالسلام قیام کرده بود و قد برافراشته بود در جمعیت تا پیامرسان خون تو باشد. طنین شهادت تو، پردهها را لرزاند، ریسمانها را گسیخت و قلبها را گشود؛
چهل روز گذشت. اما چهل سال دیگر چهارصد سال،... هم بگذرد، صدای «هل من ناصر» تو بیجواب نخواهد ماند.
روزگار این چنین نخواهد ماند
دولتِ ظالمین نخواهد ماند
قرنها میروند و میآیند
پرچمت بر زمین نخواهد ماند
من همان زینبم!
سید حسین ذاکرزاده
باور کن گُلم! من همان زینبم؛ همان زینبی که هر روز، زیر آفتاب نگاه تو گرم میشد، همان زینبی که از طنین صدای تو جان میگرفت، همان زینبی که روزش را با زیارت تو آغاز میکرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان میبرد.
باور کن همان زینب، همان خواهر، چهل روز است تو را ندیده است. بلند شو برادر گلم! چرا جوابم را نمیدهی؟ تو که همیشه به احترام حضورم میایستادی؛ حالا چه شده که حتی جوابم را نمیدهی؟
آه، چه توقعی دارد زینب از تو! آخر تو که... .
باشد! حالا که تو نمیتوانی، من برایت همه چیز را میگویم، آن روزِ غمگین کودکیمان که یادت هست؟! همان روزِ آتش و در و... آری! میدانم؛ حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری. برایت بگویم؛ کودکان تو آواره بیابانهای بیچراغ شدند؛ یکی دو ستاره، خاموش شد تا صبح.
چه کشیدیم برادر! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان، قوت دلمان شده بود؛ وگرنه قصه به اینجا نمیرسید.
در راه، هر جا که شد، چراغ یاد تو را روشن کردیم.
چه که بر سر آل امیه نیاوردیم؛ کوفه میلرزید از طنین صدایمان.
هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب خوابآلودگان را نشانه رفته بودیم؛ اما امان از شام! تاریکی شام، بر روشنایی کلام ما پیشی میگرفت؛ اما ستاره سه ساله تو، آنجا را هم روشن کرد.
چه بگویم برای تو که از همه چیز باخبری؟! در این چهل روز، یک لحظه نوازش صدای تو، گوشم را تنها نگذاشت.
هر چه را باید میگفتم، به زبانم جاری میشد. همیشه گرمای دستان حمایتت را روی شانههایم حس میکردم. یک آن، خودم را بیتو ندیدم؛ اما چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و بیدارشان کنم.
هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار تو آمدم.
حالا نمیخواهی برای دیدن خواهرت، از جای برخیزی؟
با کاروان بیرقیه
ابراهیم قبله آرباطان
به چلهنشینی آن اتفاق بزرگ، برگشته است، خاتون؛
به چلهنشینی نیزههای شکسته و علمهای افتاده.
به چلهنشینی هجوم دردها و داغها.
به چلهنشینی چکاچک شمشیرهایی که در نیام، آرام نمیگرفتند.
به چلهنشینی آمده است خاتون؛ با کاروانی از همسفران جا مانده.
آمده است با اشکهایی از دردِ عزیزان روان.
با کاروانی که نای برگشتن ندارد؛ کاروانی که رقیه را همراه ندارد.
آمده است تا از گمشدگانش، شاید خبری بگیرد!
آمده است تا شانه در شانه دشت، سر بر سنگهای داغ بگذارد و بگرید.
آمده است تا خبری از لالههایش بگیرد از باد.
آمده است تا گونههای خاک گرفتهاش را روی گونههای ترکخورده دشت بگذارد و هایهای گریه کند.
آمده است تا در خاکهای متبرک کربلا تیمم کند و نماز شکسته غربت بخواند!
آمده است تا چشم در چشم فرات بدوزد و حرفی نزند.
آمده است تا خاکها را بغل بغل در آغوش بگیرد و ببوید و ببوسد. دلش میگیرد؛ وقتی که نماز ظهرش را با اذان علی اکبر آغاز نمیکند!
دلش میگیرد وقتی که سر بر خاکها میگذارد و بوی برادرش را احساس میکند.
خاتون کربلا، با کولهباری از غمهای عالم، به چلهنشینی داغ بزرگ آمده است. دشت در سکوت خویش آرام گرفته است.
گویا نه اینکه در این دشت، شیهه اسبان وحشی، گوش تاریخ را کر میکرد!
گویا نه اینکه در این بادیه، صدای «هل من ناصر ینصرنی» انعکاسی نداشت!
گویا نه اینکه در این برهوت، گودالها از خون لبریز بود و از زیر سنگها، چشمه خون جاری بود!
... و دشت چقدر ساکت و آرام، سر بر زانوی غم گذاشته است؛
این دشت که چهل طلوع خون را به آغوش کشیده است،
این دشت که چهل ظهر بیاذان را جان کنده است،
این دشت که چهل غروب سرخ را نفس کشیده است.
نه از صدای العطش کودکانی که از لبهای ترکخوردهشان، خون میچکید خبری است و نه از صدای گریههای رقیه که به دنبال آب، برای اصغر میگشت.
... و از آن زمان است که فرات، در خودش شرمنده میجوشد و یارای تموج ندارد.
زینب علیهاالسلام ، به چلهنشینی داغی بزرگ آمده است؛
با حنجرهای از ناگفتهها پر، با قامتی از اتفاقات، خمیده، با چهرهای به اندازه غمهای عالم، شکسته.
فرصتی برای کمال
خدیجه پنجی
اربعین؛ مقصدی برای مبدأ؛ پس از چهل روز دلدادگی، چهل روز آوارگی، چهل روز جدایی؛ فرصتی برای کمال.
اربعین؛ رجوعی دوباره، بازگشتی به عاشورا، تداوم عاشقانههایی آسمانی، سلامهایی مکرر؛ سلامی بر بازوان بریده، سلامی بر جانبازی عباس علیهالسلام ، سلامی بر پیکر پاره پاره علی اکبر علیهالسلام ، سلامی بر قاسم، سلامی بر غزلوارههای حسین علیهالسلام ، سلامی بر گلوی پاره شش ماهه، سلامی بر لبهای تشنه.
اربعین؛ فرصتی برای دیدارها، مجالی برای زیارت آسمانیها، طواف حاجیان داغدیده بر مزار حسین، فرصتی برای یکدله شدن، پیوستن به صاحبان فضیلت و کرامت، آشنایی با عاشقانههای هفتاد و دو پروانه.
اربعین؛ تمرین سوختن، تمرین شعلهور شدن، مشق ققنوسی بودن، مشق سوختن در آتش عشق، مشق فداکاری و ایثار، تمرین پرواز با بالهای شکسته، تمرین ایثار با اسبهای تشنه، تمرین جانبازی با دستان بریده، مشق عاشقی با سری بریده.
اربعین؛ روز بازگشت پرستوهای داغدار به کاشانه؛ روز رهایی از اسارتها، روز گسستن غل و زنجیرها، هجرت از غربت و آوارگی، ساکن شدن در حریم امن دوست.
اربعین؛ روز پاداش صابران، روز تحقق وعده خدا، روز «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ»، روز افتادن نقاب از چهره کریه «منکر»ها، روز سربلندی «معروف»ها.
اربعین؛ روز زیبایی حقیقت، روز زیارت چشمها از زیباییهای کربلا، روز تماشای واقعه عاشورا، روز به گل نشستن خون ذبح عظیم کربلا.
اربعین؛ پایان شمرها و حرملهها، پایان قهقههها و هوسرانیها، پایان تشنگیها، پایان هراس دخترکان.
اربعین؛ روز «نَصْرٌ مِنَ اللّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ»، روز پیروزی خون بر شمشیر، روز جاودانگی حسین علیهالسلام .
... و اربعین، تداوم امامت در بازگشت سید ساجدین، پس از چهل روز غربت است؛
روز پیوند فاصلهها، روز وصل هجرانها، روز زینب و روز حسین.
رد سرخ
باران رضایی
بهشت، پاداش دردهای عظیم توست.
چهل روز است که از آن ظهر پرآشوب میگذرد و از صدای چکاچک شمشیرها و شیهه اسبان بیسوار.
چهل روز است آوای شیون زنان و فریاد العطش کودکان، در گوش صحرا زنگ میزند. صحرا هنوز مبهوت آن حادثه شوم است و زمین، زخمهای صدچاکش را از یاد نبرده است.
هنوز بوی خون از صحرا میآید و خاک، بوی درد میدهد.
اکنون تویی و کاروان و صحرای پیش رو.
نگاه کن بانو!
اینجا کربلاست و آن فرات است که این چنین سرافکنده و شرمگین، به راه خود میرود. اینجا کربلاست؛ اما دیگر نه خبر از حسین است و نه از علمهای علمدارت عباس.
اینجا تنها رد خون عزیزانت پیداست که مهربانی دستان قوم «بنی اسد»، آنان را به آغوش خاک سپرده است.
میبینی؟ هنوز طنین گامهای حسینت باقی است، هنوز سایه بلند قامت عباسَت، روی خاکها پیداست و هنوز آوای شیرینزبانیهای رقیهات، آن هنگام که روز زانوی پدر نشسته، به گوش میرسد.
بانو!
این چهل روز پراندوه را چه کردهای؟ چه کردهای با این همه درد؟
با تصویر سرخ حسین در گودال قتلگاه که خواب آشفته هر شب شده است، با یاد جوانی اکبر و قاسمت که پر کشیدند و با معصومیت علی اصغرت و با رقیه، یادگار حسینت که چون گلی ناشکفته پژمرد، چه کرد، با تو؟!
تکلمههایی از غروب
محمد کاظم بدرالدین
شعرهایمان را رو به اشکهایی که از ماه چکیده است، گرفتهایم.
دلبستگیهای خویش را در ماتمکدهای مقدس، در نای غمزده نی میریزیم.
درست چهل روز، از اشکهای عاشورایی ما گذشته است. چهل روز است که قلمهای تاریخ بغضهای قتلگاهی ما را جاری کرد.
هنوز از داغهایی که بر جبین کربلا خورده شده، غزلهای تشنه بر سر و سینه میکوبند.
گنبد غمگینْ کمان، بالای سر هوای بارانی دلهای ماست. به درگاه این مصیبتهای سترگ، آتش، هیچ است.
اربعین است؛ زخمهای ما برای رسیدن به خانه خورشید، دهان باز کردهاند.
برای ذهن کویر و کربلا، شیوه این تفتیدگی، بسیار جانسوز است.
اربعین است و تلاش موجها در صخرهکوبیها، داستان ناآرامی ماست.
رنگی از سوگ سرودهها، تمام زوایای سرخ کربلا را پر کرده است. شانههای تحمل کجایند؟ اکنون که چهل غروب از خبرهای قامت خمیده در گوش باد گذشته، مجالی است تا رنجنامه خون را ورق بزنیم و دوباره بگرییم؛ بگرییم با دنیایی از کاینات سیاهپوشی که با دهانی پر از تسلیت، به قتلگاه آمدهاند.
اربعین است.
قاصدکها برای همدردی صحرای نینوا، از راه دور آمدهاند.
در دلهای پرندگان، باران گرفته است.
دنیا چقدر کوچک است در این اربعین برای فهم دوباره مطالب خورشیدی!
چشمهای کمسوی دنیایی ما خورشید همین آسمان را نمیتواند بنگرد؛ چه برسد به امامتی که چهل روز است در کربلا میدرخشد ـ کنار دریایی از خون ـ.
کجا میتوان نگریست و طاقت آورد؟
دورادور، میشود گریههای اربعینی سر داد؛ اما از نزدیک، طاقتفرساست؛ نمونهاش «جابر» تا دستش به مزار نورانی کربلا رسید، بیهوش افتاد؛ امان از دل زینب!
«زائر که به قبر تو رسیده چه کند؟
با داغ تو قامتِ خمیده چه کند؟
جابر که ندیده بود داغت، غش کرد
زینب علیهاالسلام که هزار داغ دیده چه کند؟»
دستی بر علمهای افتاده
ابراهیم قبله آرباطان
در چله بهار سرخ، این تن زخمی خاک است که زیر هجوم نیزهها به خود میلرزد و بوی خون و فریاد، تو را به خود میخواند!
هنوز بوی عطش میآید و بوی گریههای خشک و چهرههای سوخته.
امروز، چهلمین روز است که دشت، پای ایستادن ندارد و ستارهها خنده بر زمین نمیپاشند.
امروز، چهلمین روز است که غبار عصیان، از آشوبگاه پیمانشکنان، بر چهره آزادگی مینشیند.
امروز، چهلمین روز است که کوفه در حریم عهدشکنی، بر طبلهای سوخته میکوبد و راه به جایی نمیبرد.
امروز، روزی است که عاشورا، تمام خوابهای دنیا را آشفته و دستهای غربت، کوچههای دنیا را در خود پیچیده است.
صدای عزای کروبیان، در گوش دشت طنینانداز است. هنوز عرشیان، گریبان چاک میکنند؛ کاروانی به چله نشینی چلچلههای تشییع شده بر نیزهها آمده است؛ به چلهنشینی پیراهنهایی که زیر سم اسبهای کوفی، تکه تکه شدند.
دیگر نایی برای حرکت کاروان نمانده است.
دیگر گلویی، عطش بیابان سوخته را برنمیانگیزد.
دیگر مشکی، برای خنده خیمهها، در خشکی خود جان نمیکند.
امروز چهلمین روز است که بر آسمانِ دنیا، سیاه پاشیدهاند.
امروز؛ خاتون کربلا آمده است تا تجدید میثاق با عشق کند؛
آمده است تا بر طواف گودال زمزمه کند:
«آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود»
امروز، خاتون غمها مانده است و هفتاد و دو باغ توفان دیده!
امروز، چهلمین روز غم است و زینب بر ساحل فرات، زانو زده است؛
زانو زده است و دریا بر دستهایش موج میگیرد و بر شنها میچکد.
میگرید و زمزمه میکند:
«کاش، ای کاش که دنیای عطش میفهمید
آب مهریه زهراست؛ بیا تا برویم»
امروز، چله قبیله عشق است و غم از شانههای خاتون جاری میشود.
خاتون آمده است تا فریادها و هدفهای امام عصر را بر فرق خوابها و سکوتها بکوبد.
برمیخیزد و عاشورا را بر تارک تاریخ میپاشد.
برمیخیزد و از شانههایش، علمهای افتاده، برمیخیزند.
برمیخیزد و از خطبههایش، نیزهها و شمشیرهای دوباره جان میگیرد.
برمیخیزد و از فریادهایش، عاشوراها و انقلابها متولد میشوند.
برمیخیزد و از عطر پیراهنش، حسینیهها و تکیهها و زینبیهها استوار میایستند.
برمیخیزد و عاشورایی دیگر اتفاق میافتد.
حقیقت کربلا
علی سعادت شایسته
چهل روز گذشت.
از داغ مظلوم کربلا چهل روز گذشت.
از رقص خیمهها در آتش، چهل روز گذشت.
چهل روز از گریستن آسمان و زمین و افلاکیان، چهل روز از سیاهپوشی زنان قبیله عشق، چهل روز از خاک و خرابه و آوار گذشته است. اما این انقلاب خون، حالا به بار نشسته است. حنجرههایی که دیروز فریادگر مظلومیت بودند، رساترین فریاد شدهاند.
«چهل روز گذشت. حقیقت، عریانتر و زلالتر از همیشه، از افق خون سر برآورد. کربلا به بلوغ خویش رسید و جوشش خون شهید، خاشاک ستم را به بازی گرفت.
خونی که آن روز غریبانهترین غروب، در گمنامترین زمین، در عطشناکترین لحظه بر خاک چکه کرد، در آوندهای زمین جاری شد و رگهای خاک را به جنبش و جوشش و رویش خواند».
آری! اکنون زمان آن رسیده بود که فریادهای زخمخورده سوار بر بال باد، حقیقت را عریانتر از همیشه ترانه کند. وقتش رسیده بود که زینب علیهاالسلام ، مشک بردارد و تاریخ را از حقیقت کربلا سیراب کند.
وقتش رسیده بود جریان کربلا، بر زبان وارثان آن غروب تلخ، وادی به وادی ریشهها را به جوش و خروش و دیدهها را به سپیده دعوت کند.
«حال، اربعین است. عشق با تمام قامت بر قله «گودال» ایستاده است! دو دستی که در ساحل علقمه کاشته شد، بلند و استوار، چونان نخلهای بارور سر برآورد». و صداها در عرصه تاریخ به حرکت درآمدهاند تا منادی حق و حقیقت باشند تا روزی که وارث حقیقی کربلا، علم به دست بگیرد.
چهل وادی صبر
طیبه تقیزاده
سلام بر ستارههای سوخته بر اندام دشت!
سلام بر بدنهای چاک چاک!
سلام بر خورشیدهای بر نیزه!
سلام بر مظلومیت بر خاک مانده.
سلام بر اربعین!
سلام بر لحظههای غریب وصال!
سلام بر لحظهای که تو را از عطر خوش بهشتیات باز شناختم!
سلام بر پیراهنی که بوی غربت مادر را میدهد!
سلام بر اجساد مطهری که غریب، بر خاک رها شدند!
سلام بر حنجره خشک و تشنه علی اصغر!
سلام بر خیمههای سوخته، بر بدنهای جدا شده از سر، معصومیت خاکستر شده، سلام بر تو برادر!
چهل وادی دویدم منازل صبر را.
چهل وادی کشیدم بر دوش خود رنج را.
چهل وادی فرو خوردم بغض را.
چهل وادی ویران شدم در خویشتن؛
خراب گشتم برادر، در خرابههای شام.
فرو ریختم برادر، در گریههای شبانه سه ساله.
زینت پدر را زیر خندههای خویش به تاراج بردند.
حرمت فرزندانت را نادیده گرفتند.
چهل وادی صبر کردم، برادر! صبر کردم؛ صبری جمیل برادر؛ «ما رأیت إلاّ جمیلا».
پروانهسان سوختم بر گرد خیمه سجاد.
شعلهها را درآویختم تا جگرگوشهات را از هیمه آتش بیرون کشیدم.
ذره ذره آب شدم تا کودک هراسانت را از تاریکیها بیرون کشیدم.
هزاران بار مرگ چشیدم تا ضجههای داغدیده طفلان را آرام کردم.
هزاران بار بغض فرو خوردم تا از پس دروازههای نامردی گذشتم.
ایستادم، برادر؛ همانگونه که سزاوار خواهر چون تویی است.
ایستادم؛ سربلند، در اوج شکستگی.
ایستادم و یک به یک پردههای نیرنگشان را چون تار عنکبوتی سست، پاره کردم.
ایستادم و مصیبت حنجرههای خشک را به گوشهای غفلتزده رساندم. ایستادم و چشمهای کور را به سوختگی خیام، باز کردم.
ایستادم و انگشتهای ظلم را در جامهای به خون آلوده شکستم.
چه کسی میتوانست بعد از این همه رسوایی، صدای حقیقت را بر خاک ترکخورده کربلا نشنود؟!
چه کسی میتوانست بعد از این رسوایی تظلم را نبیند؟! چه کسی میتوانست بعد از این، مظلومیت تو را انکار کند؟! من آمدم برادر؛ با یک دنیا حرفهای ناگفته، با کمری شکسته و گیسوانی به سپیدی نشسته.
من آمدم؛ با دلی داغدیده و اندوهی فراوان و با قلبی سوخته.
حالا منم و تو و رنج چهل روز اسارت که بیش از چهل سال، مرا در هم شکست.
آرام بخواب، برادر! در آرامشی ابدی که خون سرخ تو و یارانت، تا قیامت بر صحنه تاریخ نقش بسته است.